سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آهای ای دو چشمان خیس من شما به او بگویید دوستش دارم

 

 گاهی اوقات
احتیاج به یه آدمی داری٬
یه دوستی٬
که واسته روبه‌روت
محکم توی چشمات رو نگات کنه
و بزنه تو گوشت
که تو٬ صورتت خم شه و دستت رو بذاری روی گونه‌ت و دوباره نگاش کنی
ببینی که خشمگینه٬
ببینی که از دستت عصبانیه
توی اخم صورتش ببینی که دوستت داره
ببینی که دوستته.
که نگاش کنی٬ همون‌جوری که دستت روی صورتیه که اون بهش کشیده زده٬
که بهت بگه « تو چته؟ بسه٬ به خودت بیا .. تو چته .. »
که سرت فریاد بکشه ..
که
تو یه هو بلرزی٬
که بری بغلش٬
که بغلت کنه٬
همون دستی که کوبید تو صورتت رو بذاره رو سرت٬ توی موهات٬
که سرت رو فشار بده توی گودی‌ شونش٬
که تو چشمات رو ببندی٬
روی شونه‌ش گریه کنی٬
بـــلرزی٬
و با خودت فکر کنی که « تو واقعاً چته ..

 


? نویسنده: شنبلیله

نوشته های دیگران

من دیونه آهنگ صداتم

گفتی چشمها را باید شست !


شستم ولی.....


                        گفتی جور دیگر باید دید!                    


دیدم ولی.....


گفتی زبر باران باید رفت رفتم  


ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را


نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید


فقط در زیر باران با طعنه ای خندید


 و گفت : دیوانه باران زده 


? نویسنده: شنبلیله

نوشته های دیگران


کاش حرف های دلت را بهم نگفته بودی تا که امروز با خود نگویم


" من که می دونم چقدر دوستش داره..."


کاش...کاش...کاش...


? نویسنده: شنبلیله

نوشته های دیگران
هرگز تو را فرموش نخواهم کرد حتی اگر مرا از یاد ببری


 و هرگز از تو رنجور نخواهم شد


چرا که تو را دوست دارم


دیوانه وار عاشقت شدم


چرا که مهربانی را در وجودت دیدم


 با چشمانت وجودم را دگرگون ساختی


 و اگر تو نبودی هرگز عاشق نمی شدم


 نه تو از عشق من دست میکشی


 و نه قلب من از عشقت روی گردان می شود


 سوگند که وجود تو در سرنوشت من نوشته شده است و اگر با مژگانت اشاره ای کنی فرسنگها راه خواهم پیمود چرا که شب عشق بسیار طولانی است


 و قلبم در آرزوی تو می سوزد


 آنگاه که از برابر دیدگانم دور شوی


خورشید وجودت پنهان می گردد


 و ابرهای غم و اندوه مرا در بر می گیرند


 و به دنیای غریبی می برند


 همیشه در قلبم حضور داری


 و عشقت زندگی ام را گل باران کرده است


 تمامی این دنیا را با قلبی پر از رمز و راز به دنبالت طی کرده ام


 محبوبم همیشه به انتظار بازگشتت خواهم ماند



? نویسنده: شنبلیله

نوشته های دیگران

خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت .
یه پوست نازک بود رو دلش . یه روز آدم عاشق دریا شد .
اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .Hug
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .
خدا ... دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینه اش . آدم دوباره آدم شد .
ولی امان از دست این آدم . دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو پاره کرد و دلشو پرت کرد میون جنگل . باز نه دلی موند و نه آدمی .Hug
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش . ولی مگه این آدم , آدم می شد .
این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد .
همه اخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو پاره کرد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .Hug
دل آدم مثل یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .
دیگه خدا گفت ... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چشم به آسمون رو زمین افتاده بود.
خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش ، بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه ... بسه .
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل ... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقدر اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه آهی کشید ... یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد .
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .
روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .

ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که . خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته ... دلشو دید که اون زیر طفلکی مثل دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .
....
خدا ازون بالا همه چی رو نگاه می کرد .دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .

یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .چرخید و چرخید .آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفت و شد یه فرشته .
با چشای سیاه مثل شب آسمون با موهای بلند مثل آبشار توی جنگل
اومد جلو و دست کشید روی چشمای بسته آدم .آدم که چشماشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشماشو مالید و مالید و هی نگاه کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود .
نه ... خیلی بیشتر .پاشد و فرشته رو نگاه کرد .
دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .
خواست دلشو دربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامان خرامان اومد جلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .سینشو چسبوند به سینه آدم .
خدا ازون بالا فقط نگاه می کرد با یه لبخند رو لبش .آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشمای آدم نگاه کرد .
آم با چشماش می خندید .فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشماشو بست .
آدم یواشکی به آسمون نگاه کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید .
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .
خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشته اش تنها گذاشت

? نویسنده: شنبلیله

نوشته های دیگران
   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
منوى اصلى
فهرست موضوعی یادداشت ها
آرشیو یادداشت ها
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
وضعیت من در یاهو
خبرنامه ی وبلاگ