آهای ای دو چشمان خیس من شما به او بگویید دوستش دارم
جلسه ی محاکمه عشق بود و عقل که قاضی این جلسه بود عشق را محکوم به تبعید به دور ترین نقطه مغز یعنی فراموشی کرد.قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه ی اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق:
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی ؟
آی گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودیدحالا چرا این چنین با او مخالفید؟
همه اعضا رو برگرداند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند.تنها عقل و قلب در جلسه مانندند. عقل گفت:
دیدی ای قلب .همه از عشق بیزارند، ولی من متحیرم با وجودی که عشق از همه بیشتر به تو را آزرده است چرا هنوز از او حمایت می کنی؟
? نویسنده: شنبلیله