آهای ای دو چشمان خیس من شما به او بگویید دوستش دارم
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت . یه پوست نازک بود رو دلش . یه روز آدم عاشق دریا شد . اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا . موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی . خدا ... دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینه اش . آدم دوباره آدم شد . ولی امان از دست این آدم . دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد . دوباره پوست نازک تنشو پاره کرد و دلشو پرت کرد میون جنگل . باز نه دلی موند و نه آدمی . خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد . یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش . ولی مگه این آدم , آدم می شد . این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد . همه اخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو پاره کرد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون . دل آدم مثل یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا . دیگه خدا گفت ... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه . آدم دراز به دراز چشم به آسمون رو زمین افتاده بود. خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش ، بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه ... بسه . آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل ... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده . چقدر اون پوست لطیف رو سینش سفت شده . دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه آهی کشید ... یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد . و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد . بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد . روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت . آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون . تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که . خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت . یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد . دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته ... دلشو دید که اون زیر طفلکی مثل دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد . انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند . آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد . .... خدا ازون بالا همه چی رو نگاه می کرد .دلش واسه آدم سوخت . استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .چرخید و چرخید .آسمون رعد زد و برق زد دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن . همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفت و شد یه فرشته . با چشای سیاه مثل شب آسمون با موهای بلند مثل آبشار توی جنگل اومد جلو و دست کشید روی چشمای بسته آدم .آدم که چشماشو باز کرد اولش هیچی نفهمید هی چشماشو مالید و مالید و هی نگاه کرد . فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد . همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود . نه ... خیلی بیشتر .پاشد و فرشته رو نگاه کرد . دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود . خواست دلشو دربیاره و بده به فرشته . ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند . تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامان خرامان اومد جلو . دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .سینشو چسبوند به سینه آدم . خدا ازون بالا فقط نگاه می کرد با یه لبخند رو لبش .آدم فرشته رو بغل کرد . دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم . فرشته سرشو آورد بالا و توی چشمای آدم نگاه کرد . آم با چشماش می خندید .فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشماشو بست . آدم یواشکی به آسمون نگاه کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید . اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد . خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشته اش تنها گذاشت