در بازار چه ای راه می رفتم .....
کسبه ها فریاد می زدند
حراج کرده ایم ؟
کسی احترام را به حراج گذاشته بود
دیگری عشق
محبت
عاطفه
صداقت
.
.
.
جلوتر رفتم انبوه زیادی بود ..............
هر طور بود خودم را رساندم
چشمم در چشمانت گم شد و دیدمت
تو با آرامشی عظیم و بی رحمی کامل
امانتی را که به تو سپرده بودم به حراج گذاشته ای
آقا چند ؟!
.
.
.
آهای مردم شما را به خدای گندم زار قلبم را انقدر مفت نخرید؟!
? نویسنده: شنبلیله
لیست کل یادداشت های این وبلاگ